نویسنده: علی اکبری




 

بهترین راه، بیشترین بها را دارد

بسم الله الرحمن الرحیم
اللّهُمَّ إیَّاکَ نَعبُدُ وَ إیَّاکَ نَستَعِین
می خواهم زبان خامه قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقشی از رخ آن زیبا را به این سینه سفید منقش کنم. اما قلم را توانایی این کار نیست، کاغذ را تحمل این نقش نیست.
می خواهم امواج خروشان احساس را به مهار عقل در زندان تن محبوس کنم، اما عقل را توان به بند کشیدن دل نیست.
چشمانم را می بندم، می خواهم تصویری از آن جمال رعنای یار را در ذهن تصور کنم، اما تصویر آن جمال زیبا را کسی قادر به تصور نیست.
می خواهم مرغ اندیشه را از پرواز در آسمان سرخ رنگ عشق بازدارم اما او را هیچ قیدی قادر به مقید ساختن نیست. این آسمان خونین را از طیران این مرغ بازداشتن ثواب نیست.
قلم را دوباره به چرخش وا می دارم. امواج خیره سرِ احساس به ساحل اطمینان هجوم می آورند، آن یار رعنا، تمام قد در تیغ قله عشق به تماشا ایستاده است.
مرغ اندیشه به پرواز خویش ادامه می دهد، کاغذ از سیاه قلم نقش می پذیرد، دل زبان گشوده که: ای نازنین دلبر، مرا همچون شبنم صبحگاهی پاک خواسته بودی و من روسیاه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتم، پس مرا ببخش!
ای دوست، تو از من خواسته بودی به عهد وفا کنم و به سویت بشتابم و من پیمان شکن نادانی هستم. پس مرا ببخش، ولی بدان، من نیز روزی پاک بودم، قلبم هنوز از زنگار پاک بود، چشمانم هنوز بر رخی نگاه نکرده بود، دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده بود، وجودم پاک بود، عقلم پاک بود.
آه! ای زیبای زیبایان!
چه کنم؟ نفس بر من غلبه کرد و تو خود حال مرا می بینی، شیطان را به دوستی برگزیدم و تو روزگار مرا می بینی؛ ولی هرگز از روی طغیان سر از فرمانت نپیچیده ام. هرگز از روی عمد بر خلاف دوستی ام عمل نکرده ام، هرگز!
خود می دانی حتی آن هنگام که طعم گناه از دهانم زایل نگشته بود، فکر تو آن را تلخ می کرد که هرگز گناه لذتی نداشته است. خود می دانی همواره پشیمان بوده ام، ولی چه کنم که بر وجود کثیفم شیطان تسلط پیدا کرده بود. هرگاه خواسته بودم سیلی بر رخ شیطان بزنم، این نفس جلویم را گرفته بود.
آری، خود می دانی روزگاری با پاکی و صداقت قرین بودم، شب ها به لبخندی می خوابیدم و روزها به لبخندی دیگر بیدار می شدم. شب و روزم با تو می گذشت حالا رانده از هر جا، مانده از هر چیز، پشیمان از همه چیز به درگاهت آمده ام.
می گفتند تو به این سرزمین آشنایی، می گفتند تو را در اینجا می توان یافت، می گفتند تو در این جا دوست داران زیادی داری، می گفتند به اینجا به اینجا نظر داری و من سر از پا نشناخته به اینجا آمده ام، شتاب داشتم تا به اینجا برسم. پای برهنه، جامه دریده، چشم گریان، با تنی ریش به اینجا رسیده ام. چشمانم کم سو گشته است، تنم زار گشته است، پاهایم مجروح است و دلم پریشان است. آیا تو مرا خواهی پذیرفت؟ آیا برای دیدنت حالی جز این می خواهی؟ آیا برای وصالت، مهریه ای بالاتر از این خواستاری؟ پس کی بر من ناتوان نظر خواهی افکند؟ پس کی مرا خواهی پذیرفت؟ همه خوبانت را قبول کرده ای من جاهل هنوز بر درگهت نشسته ام، که چه کنی، آیا تا وقتی خونی در رگم جاری است، روحی در بدنم باقی است، تو مرا می پذیری؟ حاشا و کلا!
تا وقتی چشمان می بیند، گوش هایم می شنود، پاهایم حرکت می کند، دستانم می جنبد، قلبم می تپد، تو مرا قبول خواهی کرد؟
پس ای شمشیرها، مرا در بر گیرید! ای نامردان جاهل، مرا بکشید! ای خون، فوران کن! ای تن، پاره شو! ای چشم، کور شو! بگذار دستانم بشکند، پاهایم قطع شود، مغزم پریشان شود، مگر تو این را نمی خواهی؟ مگر تو این را قبول نمی کنی؟ پس تو می گویی چه کنم؟
بهای دیدنت را، این جان ناقابل قرار داده ای، پس ای خصم مرا بکش!
بر درگهت انتظار تلخ است. برای دیدنت، انتظار سخت است. برای وصالت، صبر نتوان کرد. مرا به انتظار مگذار. هر کس خواسته است به شیطان پشت پا بزند، هر کس خواسته است راه میانبر را انتخاب کند، هر کسی خواسته است با تو دمساز شود، هر کس خواسته است با تو هم سخن شود، به اینجا شتافته است و من نیز از آنها تبعیت کرده ام. آیا مرا قبول خواهی کرد؟
هیچ کس وقتی بدن پاره پاره ام را دید، گریه نکند. احدی وقتی چشم بر تن بی روحم دوخت، گریه نکند که این تن، جز قفسی نیست. این بدن پوسته صدفی بیش نیست. مرواریدش را تقدیم یار کرده ام. و حقش هم همین است.
مرا از یادها ببرید. بر من قبری نسازید، منی نبوده ام، منی وجود نداشته است. می خواهم همه جز او مرا از یادها ببرند، می خواهم با او تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید هر کس می خواهد بهترین راه را انتخاب کند، باید بیشترین بها را بپردازد. من نیز چنین کرده ام، پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود برده ام.
والسلام
دوشنبه 18/ 6/ 1364، هورالهویزه
منبع: اکبری، علی؛ (1390) وصیت یاران، تهران: یازهرا(س)، چاپ اول.